رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

واکسن ماه سوم

امروز شنیدم مامانی و بابایی دارن در مورد واکسن زدن فردای من صحبت میکنن و کلی نگرانن. بابا من مردم، از این چیزا نمی ترسم که!!! ٢ تا امپول کوچولو اونم برای سلامتی خودم که دیگه این همه ترس نداره!!! حالا خوبه خودتون نمی خواید واکسن بزنید. راستی مامانی، بابایی یادتون نره هفته دیگه من نوبت دارم از دکتر برای بررسی مشکل فتقم. یادتون نره ها. دوستای خوبم دکتر به من گفته ممکنه خودش خود به خود خوب بشه. حالا برام دعا کنید که این هفته دکتر حرفاش امیدوار کننده باشه. بابایی میگه اگه من خوب شده باشم حتما میبردم مشهد تا خودم حضورا از امام رضا تشکر کنم. خدایا عاشقتم رادین
27 بهمن 1390

اولین گام

سلام دوستای خوبم اومدم که یه خبر خوب کوچولو بدم و برم. امروز مامان و بابا داشتن با من بازی میکردن که من یکی از شاهکارام رو براشون رو کردم و اونا کلی ذوق زده شدن. بیچاره بابایی که نمی دونست از خوشحالی چکار باید بکنه!!! بعد از ظهر روز یکشنبه ساعت 19 بود که بابا زیر بغل من رو گرفته بود جوری که پاهام روی زمین بود و یکباره بابایی دید که من دارم قدم بر میدارم. بابایی که اولش فکر کرده بود این کار رو شانسی انجام دادم 3 تا 4 مرتبه دیگه اونو تکرار کرد و من اصول قدم برداشتن رو به بابایی اموزش دادم و اونم همونطور که دست منو گرفته بود دهنش باز مونده بود و فقط منو نگاه میکرد. از اونجایی که من امروز کلی تشویق شدم گفتم پس حتما یه کار بزرگی انجام دادم ...
24 بهمن 1390

سو تفاهم

سلام بابایی  سوتفاهمی برام پیش اومده بود که امروز حل شد گفتم بیام اینجا بگم تا شاید هم خاطره ای بشه و هم درس عبرتی بشم برای سایر بابایی ها... وقتی از زمین و زمان شاکی میشی من که میومدم بالا سرت شروع میکردی با حالت خواهش صداهایی از خودت در میاوردی و به من نگاه میکردی. منم قند تو دلم اب میشد که اخ جون رادین خیلی خیلی از من خوشش میاد و من رو پناه خودش میدونه و کلا منو شناخته و ... و اون آهنگ من و این همه خوشبختی محاله  تو ذهنم به صورت مستقیم و زنده پخش میشد تا اینکه.... . . . بله تا اینکه امشب دیدم همون درخواست رو از سگ و گاو و گوسفند بالای سر تخت داری میکنی !!!!! ...
23 بهمن 1390

مشغله های مامان و بابا و داستان مردای مامانی

رادینکم سلام پسر خوب نازنینم، فرشته کوچولوی من، بذار از حال و هوای این روزا برات بگم. تو این روزا هر روز مشغله کاری مامان و بابا بیشتر و بیشتر میشه میگی چرا؟؟ الان برات میگم پسرم. ما سه نفر در کمتر از یک ماه دیگه یه سفر در پیش داریم اونم به ایران، کشوری که خونه اصلی تو و مامان و باباس. حدود 2 سالی میشه که مامان و بابا ایران نرفتن و الان با حضور تو هر دوشون مشتاق تر از همیشه برای رفتن به این سفر. تقریبا همه کارای قبل از سفر مونده و باید تو این 22 روز انجام بشن. خب  کنار این کارا مشغله های دیگه ای هم هست که فکر مامانی و بابایی رو حسابی مشغول کرده.از مامانی شروع کنیم، مامانی باید سال دیگه وارد دانشگاه بشه و دانشگاهش رو ادامه بده اما نی...
21 بهمن 1390

رادین در روزهایی که گذشت...

ای داد، ای بیداد، بابا منم میخوام مامان و بابام بیان و از کارام و شاهکارام بنویسن!!! آخه شما دوتا چرا اینقدر تنبلی میکنین؟؟؟ تازه یه شکایتی هم که میکنیم فرداش زود میایین افشاگری میکنین!!! آخه اگه وقت دارین چرا قبل از شکایت های من نمیذارید که من اینقدر از دستتون ناراحت نشم!!! نمیگید من این همه دوست خوب دارم همه نگرانم میشن آخه!!؟؟ فکر من نیستین فکر دوستام باشین!!! مگه آدم چطور عقده ای میشه!!! برید از روانشناسای محترم بپرسین میگن ریشه در کودکی داره آقای پدر بله ریشه در کودکی داره مادر خانمی!!! خب برای جلوگیری و خشکاندن این ریشه ی خطرناک که در کودکی هست من مجبورم خودم دست به کار بشم و خودم از خودم بنویسم، از رشادت هام، از توانمندیهام و قدرت ه...
20 بهمن 1390
1